ریحانه و دایی
صبح مامانی و خاله رفتن کلاس. البته سرم شیره مالیدن و رفتن. سر صبحانه هی بهم وعده تخم مرغ آبپز میدادن. یهو مامانی گفت من برم تخم مرغ ریحانه رو از آشپزخونه بیارم. یه کم بعدش خاله گفت مامانی چرا نیومد؟ من برم تخم مرغ ریحان رو بیارم. اما دیگه بر نگشتن. بدجنسا به بهونه تخم مرغ آوردن از خونه رفتن بیرون. آخرشم مادرجون تخم مرغ رو واسم آورد. مامانی و خاله ظهر اومدن خونه، بعد ناهار هم من و مامانی با هم رفتیم مهمونی، خونه دوست مامانی. غروب که رسیدیم به خونه مادرجون یهو دیدیم دایی مهدی و زن دایی هم اومدن. راستی مادرجون واسم یه صندلی قرمز خریده که هر وقت رفتم خونشون روی اون بشینم. آخه من همیشه تو خونشون می رفتم رو جانونی مینشستم. ...
نویسنده :
خاله مرمر
23:44